به نام خدای مهدی (عج)


w535

 


 

خانواده ام میخواستند مرا طوری پابند خانه کنند ؛ به خاطر همین بحث ازدواجم را مطرح کرده بودند.

من هم گفته بودم ؛ دنبال کسی باشید که با شرایط من موافق باشد.

بحث سر ازدواج داغ بود. همه دنبال همسر برایم بودند ؛ یکی از آشنا ها ازم عکس خواست من هم بدترین عکسی را که داشتم با صورت درب و داغون بهش دادم. فکر میکردم کسی مرا با آن قیافه نمیپسندد؛عجب دلی دارند مادرها ؛ مادرم هم یک عکس قبل مجروحیتم را برداشته بود! واقعا میترسیدم سرم به شهر گرم شود.

همه برای سید نورالدین که چهارقران پول نداشت بساط عروسی میچیدند.طولی نکشید که خبر دادند دختری همه شرایط مرا قبول کرده ؛ با خود گفتم اون دیگه کیه که مرا با این اوضاع قبول کرده؟

بالاخره قرار شد شخصا به دیدن دختر خانم بروم. درخانه یادم میدادند ؛ چه کنم و چه بگویم اما همه اش از یادم رفت.

ضمن اینکه او را به خاطر وضعی که داشتم قبول کرده در دلم تحسین میکردم ولی حاضر نبودم وعده وعید بدهم.

اتفاقا مشکلاتم را کمی بزرگتر کردم وبا جدیت گفتم.

گاهی پش میاد که شش ماه در جبهه میمانم و به مرخصی نمی آیم.در عملیات تا زخمی نشدم عقب بر نمیگردم. تو زمین خدا هیچی ندارم. بدنم هم درب و داغون هست.

با این حال تا آخر جنگ میمانم ؛ بعد از آن اگر خدا بخواهد کار میکنم و صاحب زندگی میشویم.

انصافا او هم ؛ هر چه گفتم پذیرفت!

پدرم هم که فکر میکرد با ازدواجم پابند زندگی میشوم؛ وقتی دید با بدرقه نامزدم به جبهه میروم دیگر هیچگاه از ماندنم چیزی نگفت.


کتاب نور الدین پسر ایران ؛ صفحه 235/236/237/

وقت را برای ثبت خاطرات جانبازان غنیمت بشمریم
http://farsi.khamenei.ir/others-report?id=19094

http://mehrdadz.blogfa.com/post/603
http://www.afsaran.ir/Link/732870
http://hadinet.ir/view/post:8249862
http://sangariha.com/view/post:6570346
http://razesorkh.com/view/post:4203055
http://forum.bidari-andishe.ir/thread-36506.html
http://qm313.com/forum/showthread.php?tid=10191