شجاعت امام موسی صدر در مواجه با مشکلات و جلوگیری از هر گونه فتنه بین مردم ...
قرار بود در جنوب به مناسبتی یک جشن بگیرند و امام برای مردم صحبت کنند.
احمد و دو نفر دیگر سوار یک ماشین شدند و در دهکده های مختلف جار می زدند که سازمان امل شما را به جشن در فلان جا دعوت می کند. آنزمان امکانات اطلاع رسانی نبود و بهترین راه همین بود.
به تبنین (Tibnin) که رسیدند دیدند اهالی دارند مرده ای را دفن می کنند.
احمد بلندگو را خاموش کرد و گفت یه فاتحه بخونید بعد برویم دو تا ساندویچ فلافل بخوریم که جون بگیریم و دوباره ادامه بدیم.
رفتند فلافل فروشی و سفارش دادند و پولش رو هم دادند. آب خواستند.
صاحب دکان برایشان آب آورد و گفت نمیدونم این کی بود هی از دور داد می زد و یک چیزی رو اعلام می کرد.
احمد بادی به غبغب انداخت و گفت خود ما بودیم! دعوت می کردیم مردم برای جشن امام موسی صدر بیایند.
صاحب دکان با شنیدن این حرف عصبانی شد و قمه کشید و دو همراه احمد را زد.
آمد احمد رو بزنه احمد فریاد کشید: ببین من دو تا بمب تو جیبامه. نزدیک بشی خودم و خودتو میترکونم.
خلاصه با این حقه و دخالت چند تا از اهالی توانستند فرار کنند. رفتند مدرسه و به دکتر چمران گزارش دادند. دکتر خیلی ناراحت شد.
گفت هرکس می خواهد شهید شود بیاید این طرف بایستد.
سی چهل تا از جوان های مدرسه جمع شدند. به همه اسلحه داد و همه را به خط کرد. باید می رفتند فرد تبنینی را ادب می کردند.
چمران گفت حالا که قرار است چند شهید بدیم بگذارید به امام موسی صدر هم خبر دهم. تلفن که کرد هنوز صحبتش تمام نشده بود، امام گفت هیچ حرکتی نکنید تا من بیام. امام در مجلس شیعیان در بیروت بود. یک ساعت و نیم حدودا طول می کشید تا به مدرسه برسد. بچه ها همه با اسلحه و حالت نظامی منتظر امام بودند. دو ساعت، سه ساعت، ... امام نیامد. همه خسته و نگران شده بودند. بالاخره بعد از پنج ساعت امام وارد شد. عبایش را گرفته بود دستش. چشمش که به بچه ها افتاد به فارسی گفت به به چه خبر! بعد گفت: چی شده لشکر کشی می کنید؟ گفتند باید اهالی تبنین را ادب کنیم. وقتی فهمیدند ما از نیروهای شما هستیم، داشتند ما را می کشتند. باید حسابی حالشان را بگیریم.
امام فرمود: لازم نیست. من از تبنین می آیم!
چشمان همه گرد شد. امام گفت من با آنها صحبت کردم و فهمیدند کار اشتباهی کردند و بین ما مشکلی نیست که به خاطرش این جور به جان هم بیافتید.
احمد فهمید امام چقدر بزرگوار است که جان خودش را به خطر انداخته تا خون نیروهای خودش ریخته نشود و بیهوده با مردمی که از روی نادانی و تعصب دشمنی ورزیده و خطایی کرده اند کشت و کشتار راه نیفتد.
منبع:
http://moodkerbes.info/1391/04/25
بازنشر:
http://www.afsaran.ir/Link/831264
http://mehrdadz.blogfa.com/post/726
http://sangariha.com/view/post:6653187/1423163639/
http://razesorkh.com/view/post:5081389
http://hadinet.ir/view/post:8278476
#امام_موسی_صدر_گمشده_ان_شا_الله_پیدا_میشود
#سید_آیت_الله_بهجت_امام_لبنان_قذافی_معمر_لیبی
#هواپیما_اسیر_مخفی_زندان_پیدا_شدن_علائم_ظهور
#منجی_روایات_بزرگ_مقام_شخصیت_اسرار_رمز_گم
#امام_موسی_صدر_ظهور_انتظار_نظر_واقعیت
#زندانی_اسیر_صبر_خداوند_اسرار_شجاعت
#منطقه_تبنین_تیبنین_Tibnin_لبنان_مردم_سخنرانی
#شهید_مصطفی_چمران_دکتر_درگیری_مغازه_فلافل_فروشی
خلاصه:
قرار بود در جنوب لبنان امام صدر در جشنی برای مردم صحبت کنند.با دونفر دیگر با تنها راه اطلاع رسانی(بلندگو) به تبنین رفته و شروع بکار کردیم.مدتی بعد برای رفع خستگی به فلافلی رفته و سفارش دادیم. صاحب فلافلی گفت نمیدانم که بود از دور داد می زد و چیزی اعلام میکرد.گفتیم: ما بودیم مردم را برای جشن امام موسی صدر دعوت میکردیم. صاحب مغازه تا اینرا شنید عصبانی شده و قمه کشید و دو همراهمان را زد. با ترفندی و کمک چند نفر از محل فرار کردیم.بعد به دکتر چمران گزارش دادیم.دکتر خیلی ناراحت شد؛ قرار شد برای پیگیری حادثه با اسلحه به سراقشان برویم !.دکتر چمران برای هماهنگی با امام صدر تماس گرفته و ماجرا را گفت. امام گفت هیچ حرکتی نکنید تا من بیایم. با آنکه فاصله مان با امام 1.5 ساعت بود ولی ایشان بعد از گذشت 5 ساعت آمد. و بعدگفتند: چه شده؟ لشکر کشی میکنید؟ ماجرا را گفتیم که میخواستند ما را به خاطر شما بکشند. امام فرمود: لازم نیست. من از تبنین می آیم! با آنها صحبت کردم و آنها فهمیدند کار اشتباهی کردند!