خدایا آقامون که داره میاد ؛ مارو تا اون موقع آدم کن ...
 

شهید برونسی و دقت در لقمه حلال و حرام در زنگی

به نام خدای مهدی (ع)

افسران - شهید برونسی و دقت در لقمه حلال و حرام  در زندگی



 همسر شهید برونسی:

سال 1347 روزهای اول ازدواج مان بود هر چه بیشتر از زندگی مشترمان میگذشت با اخلاق و روحیات او بیشتر آشنا میشدم.کم کم میفهمیدم که چرا با من ازدواج کرده ؛ پدرم روحانی بود و او به دنبال یک خانواده مذهبی میگشته است.

همان اول ازدواج رساله حضرت امام را داشت.

عبدلحسین در روستا کشاورزی می‌کرد، خودش زمین نداشت، حتی یک متر! همیشه برای این و آن کار می‌کرد و معتقد بود نانی که از زحمتکشی و عرق پیشانی طلب شود حلال است و به این راضی بود".

مدتی بعد از طرف حکومت پهلوی قضیه تقسیم ارضای مطرح شد.عبدالحسین شدیدا مخالف اینکار بود همه اهالی روستا خوشحال بودند ولی عبدالحسین از همان لحظه اول ناراحت بود، گفتم چرا بعضی‌ها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ جواب درستی نداد فقط گفت: همه چیز خراب می‌شود همه چیز را می‌خواهند نجس کنند، این زمین‌ها مال یتیم و صغیر است.

خودش را در روستا مخفی میکرد تا زمین نگیرد. بارها روستاییان می آمدند خانه که تکلیف زمین او را مشخص کنند ولی او از گرفتن زمین امتناع میکرد.

کم کم می‌فهمیدم چرا گرفتن زمین را قبول نمی‌کرد، با غیظ شاه را به خاطر اینکارش لعنت میکرد.روزی به من گفت چیزی را که طاغوت بده، نجس است و من هم به چنین چیز نجسی نیاز ندارم. آنها به فکر خیر و صلاح ما نیستند.

تاکید شهید بر حلال و حرام به حدی بود که دوباره رفت کشاورزی این و آن را می‌کرد؛ پسرم حسن 9 ماهه بود که اولین محصول گندم اهالی بعد از تقسیم اراضی برداشت شده بود گفت از امروز باید مواظب باشی در منزل پدرم چیزی نخورید و مواظب حسن هم باشید تا لقمه‌ای نان از اموال پدرم نخورد. لحن کلامش محکم و قاطع بود، از آن به بعد در منزل پدرش هیچ چیز نخورد.»

مدتی بعد عبدالحسین برای زیارت رفت مشهد و بازگشتش طول کشید؛ روزی نامه‌ای آمد که در آن نوشته بود من دیگر به روستا برنمی‌گردم اگر دوست دارید همسر مرا به مشهد بفرستید و گرنه تمام زندگی و اموال برای شما باشد.

از همان روز وسایلمان را فروختیم و عازم مشهد شدیم و طلب طلبکارها را نیز دادیم زیرا تحمل وضعیتی که در روستا درست شده بود واقعا مشکل بود. در مشهد ابتدا رفت سر کار سبزی فروشی. روزی 50 ریال حقوق می‌گرفت؛ روزی به من گفت این کار برای من خیلی سنگین است من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حرام نشوم ولی اینجا از روستا بدتر است. با زن‌های بی‌حجاب سر و کار زیادی دارم و صاحب سبزی فروش هم آدم درستی نیست، سبزی ها را در آب می ریزد تا سنگین‌تر شود.از فردا دیگر آنجا نمیروم.

فردای آن روز در یک لبنیاتی کار پیدا کرد. در آنجا 100 ریال حقوق می‌گرفت. پس از 15 روز که آنجا کار کرد روزی گفت می خواهم بروم سر گذر کار کنم، گفتم چرا ؟ و عبدالحسین در جواب گفت: این یکی از کار سبزی فروشی حرام‌تر است. صاحب لبنیاتی کم فروشی می‌کند، جنس بد را با جنس خوب مخلوط می‌کند و با قیمت بالا می فروشد، تازه ترازو را هم سبک می‌کشد و از همه بدتر می‌خواهد من هم مانند او باشم.به من گفته  اگر به جایی میخواهی برسی باید از این کار ها بکنی.با غیظ گفت این نونش از اون یکی حرام تره ...

عبدالحسین به همراه خودش بیل و کلنک آورده بود.گفتم اینها برای چیست؟ گفت از فردا میخواهم بروم سر گذر برای کارگری.

سه چهار روز بعد آخر شب که از کار برمیگشت آمد و گفت: یک بنا پیدا شده و مرا با خود سر کار می‌برد .گفتم این روزی چقدر پول میده؟

گفت: روزی100ریال

کارش از لبنیاتی بسیار سخت تر بود.

جان کندن بود.همین را هم بهش گفتم.

گفت:طوری نیست این نان زحمت‌کشی پاک و حلال است.و خیلی بهتر از اونهاست.

کم کم توی همین بنایی جا افتاد و برای خودش شد اوستا.حالا دیگر شاگرد میگرفت و دستمزدش بهتر شده بود.

توی همین ایام یک روز مادرش از روستا امد دیدنمان.یک بغچه نان و دو سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم اورده بود برایمان.عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه .مادرش گفت: امان میدادی تا یه کمی بچه ها بخورن.

تشکر کرد و گفت : حالا کسی گرسنه نیست ان شاء الله بعدا میخوریم.

نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن به انها لب بزنیم.تا مدرش رفت حرم سریع بغچه نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغزه و کشید و به اندازه وزنشان پولش را حساب کرد و داد به چند تا فقیر که میشناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم. اینطوری اجازه نداد مادرش هم از جریان با خبر شود.

مدتی بعد نوجوانان روستا را جمع کرده و بهشان گفته بود هر کسی بخواهد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه من خودم کمکش میکنم و خرجش رو میدهم.

منبع:
کتاب خاک های نرم کوشک(زندگی شهید فاطمی عبدالحسین برونسی)
صفحه 21 الی33



بازنشر:
http://www.afsaran.ir/link/880307
http://mehrdadz.blogfa.com/post/787
http://sangariha.com/view/post:6684983/1426808016/
http://hadinet.ir/view/post:8288664
http://razesorkh.com/view/post:5107953



#شهید_برونسی_خاطزه_بازگذاشتن_فرصت_طلبگی
#کارکردن_عبدالحسین_عکس_پدر_دختر_فرزند
#سبزی_فروشی_لبنیاتی_ماست_شیر_پنیر_چ
#مصاحبه_نگرانی_دروغ_شایعه_عکس_دانلود_مطلب_محتوا
#قضیه_تقسیم_اراضی_زمین_بخشیدن_مدرک_موجود_هست

 


 

#شهید_برونسی{-41-} و دقت در #لقمه_حلال و #حرام در زندگی{-57-}

همسر شهید برونسی:

عبدالحسین روی زمین این و آن کار میکرد.خودش حتی یک متر هم زمین نداشت. بعد از قضیه تقسیم اراضی توسط پهلوی ؛ از گرفتن زمین خودداری کرد؛ میگفت: این زمینها بعضا برای یتیم و بی سرپرسته ؛ میخواهند همه چیز را نجس کنند.همه را از گرفتن زمین منع میکرد ؛ ولی نتوانست. بعد اولین برداشت تقسیم اراضی مارا از خوردن غذا در خانه اقوام منع میکرد و میگفت اینها اشکال دارد.به خاطرهمین مشکلات رفتیم مشهد؛ مدتی بعد در یک سبزی فروشی کار پیدا کرد ولی آنجا هم نماند؛ میگفت: اینجا بدتر است ؛ باید با خانم های بی حجاب سروکار داشته باشم.تازه صاحب مغازه هم سبزی ها خیس میکند که سنگین تر شود.مدتی بعد در یک لبنیاتی مشغول شد.انجا هم نماند میگفت اینجا از سبزی فروشی حرامتر است؛ چون جنس بد و خوب را قاطی میکند و میفروشد ؛ ترازو را هم سبک میکشد؛ تازه میگوید اگر میخواهی به جایی برسی باید مثل من کار کنی! مدتی بعد دیدم بیل و کلنگ آورده گفتم اینها برای چیست: گفت از فردا میروم سر گذر برای کارگری؛روزها گذشت.کارش از لبنیاتی بسیار سخت تر بود.جان کندن بود.همین را هم بهش گفتم.گفت:طوری نیست این نان پاک و حلال و خیلی بهتر از اونهاست.کم کم توی همین بنایی جا افتاد و برای خودش شد اوستا.حالا دیگر شاگرد میگرفت و دستمزدش بهتر شده بود.


 

 



معجزه عبور گردان شهید برونسی از میدان مین با توسل به حضرت فاطمه (س)

 

به نام خدای مهدی (عج)


افسران - معجزه عبور گردان شهید برونسی از میدان مین با توسل به حضرت فاطمه (س)


 

 

معجزه عبور گردان شهید برونسی از میدان مین با توسل به حضرت فاطمه (س)

اواخر سال شصت بود دقیقا یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه ولی می دانم بچه های گردان را جمع کرد که برایشان حرف بزند. ابتدای صحبتش مثل همیشه گفت السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده سیده النسا العالمین. بغض گلویش را گرفت و اشک تو چشماش جمع شد همیشه همین طور بود اسم حضرت زهرا را که می برد اشکش بی اختیار جاری می شد گویی همه وجودش عشق و ارادت بود به اهل بیت عصمت و طهارت.
موضوع صحبتش حول وحوش امداد های غیبی می گشت لابلای حرفاش خاطره قشنگی هم تعریف کرد خاطره ای از یکی عملیات ها گفت:
شب عملیات آرام و بی سر و صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین، خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیز ها را نداشتیم. بچه های اطلاعات عملیات اصلا ماتشان برده بود آن ها موضوع را زود تر از من فهمیده بودن، وقتی به ام گفتند خودم هم ماتم برد. شب های قبل که آمدیم شناسایی چنین میدانی ندیده بودیم تنها یک احتمال وجود داشت آن هم این که کمی راه را اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین شبح دژ دشمن توی چشم می آمد.
ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد با بچه های اطلاعات عملیات شروع کردیم به گشتن؛ همه امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. وقتی برای خنثی کردن مین ها وجود نداشت چند دقیقه ای گشتیم ولی بی فایده بود. کمی عقب تر از ما تمام گردان منتظر دستور حمله ما بودند هنوز از ماجرا خبر نداشتند بچه های اطلاعات عملیات خیره- خیره نگاهم می کردند ،گفتند: چی کار می کنی حاجی؟ با اسلحه کلاش به میدان مین اشاره کردم گفتم می بینین که هیچ راه کاری برامون نیست گفتند یعنی …بر می گردیم؟
چیزی نگفتم تنها راه امیدم رفتن به در خانه اهل بیت بود (علیه السلام ) بود.توسل شدم به خود خانم حضرت صدیقه طاهره (علیهم السلام) با آه ناله گفتم:بی بی خودتون وضع ما رو دارید می بینید دستم به دامنتون یه کاری بکنین.
به سجده افتادم روی خاک ها و باز گفتم:شما خودتون تو همه عملیات ها مواظب ما بودین این جا هم دیگه به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.
توی همین حال گریه ام گرفت عجیب هم قلبم شکسته بود که :خدایا چه کار کنیم؟
وقتی لطف و معجزه مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. من هم توی آن شرایط حساس نمی دانم یکدفعه چه طور شد که گویی کاملا از اختیار خودم آمدم بیرون یک حال از خود بیخودی به ام دست داد، یک دفعه رفتم نزدیک بچه های گردان آماده و متظر دستور حمله بودند یکهو گفتم: بر پا ،همه بلند شدند به سمت دشمن اشاره کردم بدون معطلی دستور حمله دادم خودم هم آمدم بروم یکی از بچه های اطلاعات جلوم رو گرفت با حیرت گفت: حاجی چی کار کردی؟ تازه آنجا فهمیدم چه دستوری دادم ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند همان طور هم به طرف دشمن آتیش می ریختند یکی دیگرشان گفت : حاجی همه رو به کشتن دادی!
شک واضطراب آنها مرا هم گرفت یک آن حالت عصبی به ام دست داد دست ها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شرع کردم به فشار دادن هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مین ها بودم…
آن شب ولی به لطف بی بی دو عالم بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند ،حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد.تازه آنجا بود که به خودم آمدم سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن از روی همان میدان مین.
صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم.یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر داشتند می دویدند و با هییجان از این و آن می پرسیدند حاجی برونسی کجاست؟!
رفتم جلوشان گفتم چه خبره؟چی شده؟
گفتند:فهمیدی دیشب چیکار کردی حاجی؟
صداشان بلند و غیر طبیعی بود،خودم را زدم به اون راه
عادی وخونسرد گفتم:نه
گفتند می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟
پرسیدم از کجا؟
جریان را با آب و تاب گفتند به خنده گفتم : مگه میشه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟حتما شوخی می کنید؛دستم را گرفتند گفتند بیا برویم خودت نگاه کن!
همراهشان رفتم دیدن آن میدان مین واقعا عبرت داشت تمام مین ها رویشان جای رد پا بود بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود ولی الحمد لله هیچ کدام منفجر نشده بود.
خدا رحمت کند شهید برونسی را آخر صحبتش با گریه می گفت:بدونین که حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام)توی تمام عملیات ها ما را یاری میکنند.
محمد رضا فداکار یکی از همرزمان شهید برونسی می گفت :چند روز بعد از ان عملیات دو سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد به محض اینکه نفر اول پا توی میدان مین می گذارد یکی از مین ها عمل می کند و متاسفانه پای او قطع می شود بقیه مین ها را هم بچه ها امتحان می کنند که می بینند ان حالت خنثی بودن بر طرف شده است...

منبع:
خاکهای نرم کوشک (خاطرات شهید برونسی) صفحه184 الی187

باز نشر:
http://www.afsaran.ir/link/876761
http://mehrdadz.blogfa.com/post/772
http://razesorkh.com/view/post:5107369
http://sangariha.com/view/post:6682558/1426536956/
http://hadinet.ir/view/post:8287986

#معجزه_عبور_از_میدان_مین_با_توسل_به_
#حضرت_فاطمه_سلام_الله_بانوی_عالمین
#شهید_برونسی_توسل_گریه_اشک_دعا_
#کتاب_خاک_های_نرم_کوشک_شهید_فاطمی
#عبدالحسین_برونسی_مشهدی


خلاصه:

شهید برونسی: اواخر سال60بود.شب عملیات آرام
و بیصدا میرفتیم طرف دشمن؛ یکهو به یک میدان
مین برخوردیم،بچه های اطلاعات عملیات ماتشان
برد! چون در  شناسایی چنین میدانی ندیده بودند.
اگر صبر می کردیم احتمال شکست عملیات بود...
وقتی برای  خنثی کردن مین ها وجود  نداشت شروع کردیم به گشتن معبر خود عراقیها؛بی فایده بود.گفتند چکارکنیم،برگردیم؟متوسل شدم به حضرت فاطمه(س)باآه و ناله گفتم:بی بی خودتون وضع مارا میبینید یه کاری بکنین
با حال گریه به سجده افتادم و گفتم: خودتون تو همه عملیات ها مواظب ما بودین اینجا هم  به  عنایتتان بستگی داره. یکدفعه نفهمیدیم چطور شد بی اختیار رفتم نزدیک  بچه های گردان و گفتم: بر پا و دستور حمله دادم. آمدم بروم یکی از بچه های اطلاعات گفت: حاجی چیکار کردی؟همه رو به کشتن دادی!تازه فهمیدم  چه دستوری دادم ولی دیگر دیر شده بود.هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مینها بودم.ولی به لطف بی بی دوعالم بچه ها بدون انفجار حتی یک مین تا نفر آخر از میدان رد شدند؛ خودم هم از روی همان مینها بسوی دشمن شتافتم.صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم.دیدم میپرسند حاجی برونسی کجاست؟رفتم جلو.گفتند: میدونی گردان رو دیشب
از کجا رد کردی؟ با آب  و تاب توضیح دادند. گفتم شوخی میکنید.گفتند بیا برویم خودت نگاه کن!رفتیم همانجا تمام مینها رویشان جای ردپا بود بعضی
حتی شاخکهاشان کج شده بود ولی الحمد لله هیچ کدام منفجر نشده بود.
بعدها فردی با ورود به همان محل ؛مینی عمل کرده و پای او قطع میشود.
بعد متوجه میشوند بقیه مین ها هم حالت فعال پیدا کرده اند.


 

 

 
  BLOGFA.COM